سال 60 بود و دنیایی من با سیاست آمیخته. در خانوادهای که همه چیز سیاسی بود و در جامعهای که همهچیز سیاه و سفید؛ چه برسد برای من چهار ساله. روزهایی که بعضی اعضای خانواده کشته میشدند و بعضی دیگر، میگفتند حقشان بوده! روزهایی که عمویم، مأمور میفرستاد برای دستگیری داییام. روزهایی که خالهی فراریام را چند ماه نمیدیدم و در خواب، روسریاش را بو میکردم. من بزرگترها را میدیدم و دنیا را میساختم.
خمینی را از نفرینهای مادربزرگم میشناختم و روزی که مادرم، در حالی که من تنها شاهدش بودم، میگریست و عکسهای خمینی را از دیوارهای خانه برمیداشت. بهشتی را از روزی میشناختم که همان خالهام، قبل از آن که دیگر برای همیشه نبینمش، مرا به جلوی دانشگاه برد و در هیاهوی بحثها و کتابفروشها، مرا –که قدم به نردههای دانشگاه نمیرسید- بلند کرد تا از پس درهای مسدود دانشگاه به دلیل انقلاب فرهنگی، بگوید: «نگا کن. این دانشگاه تهرانه. همون که بهشتی بسته!». بازرگان و مصدق مثل هم بودند؛ دو آدم خوب که در مورد خوب بودنشان با اعضای بزرگسال آنطرفی خانواده بحث سیاسی میکردم! و طالقانی پدر بود و سرآمد خوبیها و تصاویرش بر دیوار خانه شاهد همهی کارهای من و طرف گفتوگوی خواستههای کودکانهام. من کنجکاو، سؤالهایم را میپرسیدم و دنیایم را میساختم و آدمها را تقسیم میکردم و طبقه بندی.
مثل آیینه میبینم، روزی را که در خانه از مادرم- که گویی مرجع تقلیدم بود- پرسیدم: «مامان ... من دو تا سؤال دارم که آخرش جوابشو نفهمیدم. یکی این که صابون چهجوری تموم میشه. آخه من هروقت دستمو میشورم همون قدریه! یکی هم این که بالاخره آقای منتظری آدم خوبیه یا آدم بدی!» همیشه حاضر بودم و گوش میدادم و ذهنم میساخت و طبقهبندی میکرد؛ اما از حرفهای بزرگترها، و از خبرها، در ذهن کودکانهی من، این آدم طبقهبندی نمیشد!
آن روز، مادرم جواب سؤال اولم را داد. اما باز از پاسخ مامان، جواب سؤال دوم را پیدا نکردم. دوپهلو بود و با ذهن سیاه و سفیدم نمیخواند. بعدها خواندم. همهی سیاهها و سفیدها خاکستری شد؛ ولی خوبها و بدها-صادقانه بگویم- تغییر نکردند. اما بعد از بیست و هشت سال، میخواهم بگویم که «مامان. جواب سؤالمو بالاخره پیدا کردم. آقای منتظری خوب بود.»