۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

و خانه جدید ...

ما در این بلاگر، هی نوشتیم و هی دوستان هی گفتند که این بلاگر نمی‌گذارد ما کامنت بگذاریم. اصول دین می‌پرسد و آدم را منصرف می‌کند از هرچه کامنت گذاشتن! آخرش هم تازه می‌گوید نشد ... فردا بیا!

ما تحویل نگرفتیم. گفتیم پشت‌کار لازم را ندارند لابد! در ثانی ما مشروعیتمان را از جای دیگر می گیریم نه از کامنتهای خوانندگان عزیز!

بعدش متخصصین محترم پیغام فرستادند که جل و پلاست را جمع کن و برو وردپرس که خیلی بهتر است و غیره. ما پشت گوش انداختیم و گفتیم حالا ولش کن ... آدم که یک روز در میان وبلاگ عوض نمی‌کند! خوانندگان محترم چه می‌گویند؟

اما دیگر وقتی دستور رسمی صادر شد از طرف مقام عظمای ولایت که پاشو برو ورد پرس، دیدیم کاریش نمی‌شود کرد ... البته حال و حوصله‌ی جابه‌جایی مطالب را که نداریم. همین‌جا باشد گاهی هم به آن سر می‌زنیم. اما از این به بعد در این وبلاگ جدید می نویسیم:

www.khorwidak.wordpress.com

خدا را چه دیدید؟ شاید یک روز در همه‌ی وبلاگ‌دان‌های عالم یک خورشیدک به نام خودمان ثبت کردیم!

حالا این گوی و این میدان. کامنت بگذارید ببینم حرف حسابتان چیست!

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

پزشک!

در سوپرمارکت، هنگام حساب کردن، مکالمه با خانم مسن حساب کننده!:

-اهل کجایین؟

-ایران.

-پس شما هم پزشکین؟!

-چه‌طور فهمیدین؟

-آخه از ایران و این جور جاها (!) هرکی میاد این‌جا پزشکه!

باز هم جل الخالق! موافقید؟

پس‌نوشت: عجیب دوست دارم تهران باشم بیست و دوی بهمن. همیشه، از بچگی، عکس‌ها و سرود‌های دهه‌ی فجر را دوست داشتم. امسال که نور علی نور است ...

۱۳۸۸ دی ۲۲, سه‌شنبه

هلاکت!

لعنت بر این کامپیوتر و صنعتش. درست و حسابی کار که نمی کند، برای یک آپلود ساده وبلاگ باید نیم ساعت کلنجار بروی و شاید دو بار هم راستارتش کنی. دی وی دی ریکاوری را هم نمی شناسد، در نتیجه نمی توانی کلا از نو سیستمش را سر و سامان بدهی. از طرفی همیشه دوستان در دسترس بوده اند و همه کارش را با لطف بی پایانشان انجام می داده اند و حالا هیچ کس دور و برت نیست. برای یک مشکل ساده ظاهری-وا شدگی درز بغل(!) - می بری اش تعمیرگاه، می فرماید فرقی نمی کند مشکلش چه باشد، برای هر مشکل فیزیکی پایه دستمزد معادل 400 هزار تومان است! این می شود که برای نوشتن در وبلاگ ناچاری قسمت نظرات بلاگفا را باز کنی تا بتوانی از یک کامپیوتر عمومی تایپ فارسی و بعدش کپی کنی و بشود این وضعیت درب و داغان که می بینید!
دعا کنید در این کلنجار من و این لب تاپم، گفت و گو نتیجه بخش باشد و با بروز خشونت، یکی از ما توسط دیگری با انفجار بمب به هلاکت (!) نرسد!

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

دو عکس


کامپیوتر روشن بود که این مرورگر عکس ویستا، این دو عکس را از سوابق هفته‌ی اول آورد و گذاشت جلویم. عکس پایین که معلوم است (حالا شما زیاد وارد جزئیات عکس نشوید لطفاً!)؛ در عکس بالا، سعی کرده‌بودم مردم را در بلوار کشاورز، سر تقاطع وصال بگیرم، که هر یکی دو دقیقه یک بار، خودشان زنجیر می‌ساختند و حرکت جمعیت را متوقف می‌کردند تا ماشین‌ها رد شوند.

و دوستان از خطر خشونت جنبش می‌گویند. من جداً سر در نمی‌آورم.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

قول مجدد و کودک درون!

یعنی اگر آدم قول بدهد که هر روز می نویسد و بعدش ننویسد، چه کار باید بکند؟ لازم است توضیح بدهد چرا؟ مثلا به دلیل نداشتن نیم فاصله در کی بورد کامپیوتر؟ خوب ... به نظر من نه. بهترین کار این است که توبه کند و دوباره قول بدهد! حالا اگر دوباره بعد از چند روز ننوشت چی؟! دوباره توبه میکند و باز قول می دهد! به نظر من این بهترن راه است، چرا که هر راه دیگری به توقف نوشتن به طور کلی می انجامد که کلا صورت مساله را پاک میکند!
بگذریم.
حتما خبرها را خوانده اید. (من کلا فکر نمی کنم وبلاگ یک خبرگزاری است و باید اطلاع رسانی کند!) حتما از دلهره بهنود، نامه سحابی و بیانیه موسوی خبر دارید. بیانه ای که اتمام حجت تلقی اش می کنند و خیلی ها ابراز امیدواری و آرزو کرده اند که کسی پیدا شود و پیام گفت و گو را جدی بگیرد تا به سمت جاهای خطرناک نرویم.
من خوب میدانم خشن شدن فضا چه قدر بد است. خوب میدانم انقلاب چه اثراتی دارد. می دانم چه قدر خوب است همه عقل به خرج بدهند و بیایند پای میز گفت و گو. می دانم تندروی چه ضررهایی دارد. ولی جدا از شما درخواستی دارم. بچه کوچک نادان سرکش بی شعور تندرویی در درونم هست که از ته دل خوش حال و شادمان است. برای چه؟ برای این که هم من و هم او اطمینان داریم در طرف مقابل ذره ای گوش شنوا و عقل پیدا نمیشود که بخواهد کمی کوتاه بیاید و اوضاع را آرام کند! من معتقدم باید از این موضوع ناراحت باشم. ولی او دارد به همین دلیل شادی می کند!
با این کودک سرکش بی شعور و غیره (!) چه باید کرد به نظر شما؟!

پس نوشت اول: این نوشته را بخوانید که اگر نه، از دستتان رفته!
پس نوشت دوم: آخرش نتوانستم نگویم. جان من یک نفر به بهنود و سحابی بگوید در دوازده سال گذشته که داریم همین رویه پیشنهادی شمال را دنبال می کنیم، اوضاع بهتر شده یا بدتر؟!

۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

منتظری

سال 60 بود و دنیایی من با سیاست آمیخته. در خانواده‌ای که همه چیز سیاسی بود و در جامعه‌ای که همه‌چیز سیاه و سفید؛ چه برسد برای من چهار ساله. روزهایی که بعضی اعضای خانواده کشته می‌شدند و بعضی دیگر، می‌گفتند حقشان بوده! روزهایی که عمویم، مأمور می‌فرستاد برای دستگیری دایی‌ام. روزهایی که خاله‌ی فراری‌ام را چند ماه نمی‌دیدم و در خواب، روسری‌اش را بو می‌کردم. من بزرگ‌ترها را می‌دیدم و دنیا را می‌ساختم.

خمینی را از نفرین‌های مادربزرگم می‌شناختم و روزی که مادرم، در حالی که من تنها شاهدش بودم، می‌گریست و عکس‌های خمینی را از دیوارهای خانه بر‌می‌داشت. بهشتی را از روزی می‌شناختم که همان خاله‌ام، قبل از آن که دیگر برای همیشه نبینمش، مرا به جلوی دانشگاه برد و در هیاهوی بحث‌ها و کتاب‌فروش‌ها، مرا –که قدم به نرده‌های دانشگاه نمی‌رسید- بلند کرد تا از پس درهای مسدود دانشگاه به دلیل انقلاب فرهنگی، بگوید: «نگا کن. این دانشگاه تهرانه. همون که بهشتی بسته!». بازرگان و مصدق مثل هم بودند؛ دو آدم خوب که در مورد خوب بودنشان با اعضای بزرگ‌سال آن‌طرفی خانواده بحث سیاسی می‌کردم! و طالقانی پدر بود و سرآمد خوبی‌ها و تصاویرش بر دیوار خانه شاهد همه‌ی کارهای من و طرف گفت‌وگوی خواسته‌های کودکانه‌ام. من کنج‌کاو، سؤال‌هایم را می‌پرسیدم و دنیایم را می‌ساختم و آدم‌ها را تقسیم می‌کردم و طبقه بندی.

مثل آیینه می‌بینم، روزی را که در خانه از مادرم- که گویی مرجع تقلیدم بود- پرسیدم: «مامان ... من دو تا سؤال دارم که آخرش جوابشو نفهمیدم. یکی این که صابون چه‌جوری تموم می‌شه. آخه من هروقت دستمو می‌شورم همون قدریه! یکی هم این که بالاخره آقای منتظری آدم خوبیه یا آدم بدی!» همیشه حاضر بودم و گوش می‌دادم و ذهنم می‌ساخت و طبقه‌بندی می‌کرد؛ اما از حرف‌های بزرگ‌ترها، و از خبرها، در ذهن کودکانه‌ی من، این آدم طبقه‌بندی نمی‌شد!

آن روز، مادرم جواب سؤال اولم را داد. اما باز از پاسخ مامان، جواب سؤال دوم را پیدا نکردم. دوپهلو بود و با ذهن سیاه و سفیدم نمی‌خواند. بعدها خواندم. همه‌ی سیاه‌ها و سفیدها خاکستری شد؛ ولی خوب‌ها و بدها-صادقانه بگویم- تغییر نکردند. اما بعد از بیست و هشت سال، می‌خواهم بگویم که «مامان. جواب سؤالمو بالاخره پیدا کردم. آقای منتظری خوب بود.»

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

بعضی ها تا آخر ایستادند


مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلا سوره احزاب

در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستند صادقانه ايستاده‏اند؛ بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر در انتظار ماندند؛ و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادند.
و این جمله آخر را پنداری خداوند در وصف منتظری نازل کرده ...