۱۳۸۸ آذر ۳۰, دوشنبه

منتظری

سال 60 بود و دنیایی من با سیاست آمیخته. در خانواده‌ای که همه چیز سیاسی بود و در جامعه‌ای که همه‌چیز سیاه و سفید؛ چه برسد برای من چهار ساله. روزهایی که بعضی اعضای خانواده کشته می‌شدند و بعضی دیگر، می‌گفتند حقشان بوده! روزهایی که عمویم، مأمور می‌فرستاد برای دستگیری دایی‌ام. روزهایی که خاله‌ی فراری‌ام را چند ماه نمی‌دیدم و در خواب، روسری‌اش را بو می‌کردم. من بزرگ‌ترها را می‌دیدم و دنیا را می‌ساختم.

خمینی را از نفرین‌های مادربزرگم می‌شناختم و روزی که مادرم، در حالی که من تنها شاهدش بودم، می‌گریست و عکس‌های خمینی را از دیوارهای خانه بر‌می‌داشت. بهشتی را از روزی می‌شناختم که همان خاله‌ام، قبل از آن که دیگر برای همیشه نبینمش، مرا به جلوی دانشگاه برد و در هیاهوی بحث‌ها و کتاب‌فروش‌ها، مرا –که قدم به نرده‌های دانشگاه نمی‌رسید- بلند کرد تا از پس درهای مسدود دانشگاه به دلیل انقلاب فرهنگی، بگوید: «نگا کن. این دانشگاه تهرانه. همون که بهشتی بسته!». بازرگان و مصدق مثل هم بودند؛ دو آدم خوب که در مورد خوب بودنشان با اعضای بزرگ‌سال آن‌طرفی خانواده بحث سیاسی می‌کردم! و طالقانی پدر بود و سرآمد خوبی‌ها و تصاویرش بر دیوار خانه شاهد همه‌ی کارهای من و طرف گفت‌وگوی خواسته‌های کودکانه‌ام. من کنج‌کاو، سؤال‌هایم را می‌پرسیدم و دنیایم را می‌ساختم و آدم‌ها را تقسیم می‌کردم و طبقه بندی.

مثل آیینه می‌بینم، روزی را که در خانه از مادرم- که گویی مرجع تقلیدم بود- پرسیدم: «مامان ... من دو تا سؤال دارم که آخرش جوابشو نفهمیدم. یکی این که صابون چه‌جوری تموم می‌شه. آخه من هروقت دستمو می‌شورم همون قدریه! یکی هم این که بالاخره آقای منتظری آدم خوبیه یا آدم بدی!» همیشه حاضر بودم و گوش می‌دادم و ذهنم می‌ساخت و طبقه‌بندی می‌کرد؛ اما از حرف‌های بزرگ‌ترها، و از خبرها، در ذهن کودکانه‌ی من، این آدم طبقه‌بندی نمی‌شد!

آن روز، مادرم جواب سؤال اولم را داد. اما باز از پاسخ مامان، جواب سؤال دوم را پیدا نکردم. دوپهلو بود و با ذهن سیاه و سفیدم نمی‌خواند. بعدها خواندم. همه‌ی سیاه‌ها و سفیدها خاکستری شد؛ ولی خوب‌ها و بدها-صادقانه بگویم- تغییر نکردند. اما بعد از بیست و هشت سال، می‌خواهم بگویم که «مامان. جواب سؤالمو بالاخره پیدا کردم. آقای منتظری خوب بود.»

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

بعضی ها تا آخر ایستادند


مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‏ نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلا سوره احزاب

در ميان مؤمنان مردانى هستند كه بر سر عهدى كه با خدا بستند صادقانه ايستاده‏اند؛ بعضى پيمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشيدند)، و بعضى ديگر در انتظار ماندند؛ و هرگز تغيير و تبديلى در عهد و پيمان خود ندادند.
و این جمله آخر را پنداری خداوند در وصف منتظری نازل کرده ...

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

سندی

«من موسیقی ایرانی گوش میدم. میدونم یه خواننده معروف دارید به اسم سندی. آهنگ امشو شو ش ... یکی از محبوبترین آهنگای منه!»

من هاج و واج نگاهش می کنم. چه بگویم خوب است؟ دوستمان اهل عربستان سعودی است!

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

زمستان ...

بچه که بودیم، فصل‌ها معنی داشت. چهار فصل ... بهار با صدای قورباغه‌ها از دوردست، تابستان با درهای باز به روی باغ و خوابیدن بدون روانداز در پشه‌بند، پاییز و باران و باران و باران و هوای تاریک، و زمستان چسبیدن به گرمای شوفاژ در هنگام خواب ... راستش سال‌ها بود که فصل را به معنای واقعی تجربه نکرده بودم. در تهران، فقط دمای هوا تغییر می‌کند نه فصل.

حالا، بعد از سال‌های تهران، بعد از مدت‌ها دارم زمستان را تجربه می‌کنم! واقعاً، سرد است!

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

مشروعیت دینی

من این قاعده را، قاعده‌ی اعداد در مشروعیت دینی نام نهاده‌ام. این قاعده چنین است: اگر یک شخص به تنهایی اعتقاد محکمی به چیزی داشته‌باشد که هیچ کس دیگر به آن معتقد نیست (و دلیل و مدرک تجربی اندکی برای آن موجود باشد)، مردم عموماً چنین فردی را دیوانه و مجنون به حساب می‌آورند. حال اگر فرضا ده تا پنجاه نفر به چیزی اعتقاد محکمی داشته‌باشند، مردم احتمالاً به آن لقب فرقه (cult) می‌دهند. اگر این رقم به پانصد تا پنج‌هزار برسد، معمولاً آن را دسته می‌نامند (denomination) و با رقم پنجاه‌هزار تا پانصد هزار، نام گروه مذهبی را بر آن می‌نهند. در نهایت اگر این رقم مثلاً به پنج میلیون برسد، دیگر حتماً آن را «دین» به حساب می‌آورند!

درآمدی بر جامعه‌شناسی دین، فیل زاکرمن، ترجمه‌ی خشایار دیهیمی

این کتاب را حتماً بخوانید. اگرچه بعضی جاهایش به نظر کاملاً بدیهی می‌رسد (فکرش را بکنید ... نویسنده در یک کتاب دانشگاهی یک فصل تمام با کلی مثال و شاهد و مدرک سعی کرده ثابت کند که دین افراد متأثر از زمان زندگی و مکان تولد آن‌ها و افرادی است که با آن‌ها تماس داشته‌است!) بسیار خواندنی است. از آن کتاب‌هایی که اگر به موضوع علاقه‌مند باشید، قطره قطره می‌نوشیدش! خیلی دلم می‌خواهد بنشینم دو سه ساعتی سر یک میز با یک نفر بنشینم، یک نوشیدنی داغ بنوشیم و هی در این باره‌ حرف بزنیم و همه‌اش هم با هم موافقت کنیم!

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

بریانی



دیروز با یکی از دوستان رفتیم به یک رستوران جدید هندی. غذایی که خوردیم را مشاهده می‌کنید. برنجی کاملاً شبیه پلوی ما به همان نام پلو، جوجه‌کبابی که اسمش را گذاشته‌اند Chicken tikka (همان تکه‌ی خودمان)، کباب به همان نام کباب، حتی نانی که اسمش همان nun است، chicken korma (باز همان قرمه‌ی خودمان) و ...


این غذا به کنار ... غذایی دارند که از بس خوش‌مزه بود یادم رفت عکس بگیرم ازش. بهش می‌گویند بریانی. با بریانی ما فرق دارد البته. در واقع همان چلو ماهیچه‌ی خودمان است؛ مدل خانگی‌اش که گوشت را لای برنج می‌گذارند و می‌پزند با همان مزه و خیلی دل‌چسب درست با طعم و بوی ایرانی!


خلاصه کاملاً احساس کردم دارم در خانه غذا می‌خورم انگار!

۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

آشپزخانه!






این از شام دیشب و محلش. شام پای مرغ و یک سری مخلفات هم‌راه؛ در آشپزخانه‌ای که تزئین شده برای استقبال از کریسمس. این تابلو هم که می‌بینید از 100 سال پیش مانده. زمانی که خدمت‌کاران در آشپزخانه زندگی می‌کردند و از طریق این تابلو، آقا و خانم خانه اعلام می‌کردند که کجا هستند تا خدمت‌کارها خودشان را برسانند. امروز این تابلو هنوز کار می‌کند؛ اما خدمت‌کاری نمی‌آید سراغت اگر آن را به صدا در بیاوری!

پس‌نوشت: چه محرمی بشود امسال ... چه عاشورایی ...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

آقای تافل

این آقای تافل می‌گوید بنده خیلی خوب انگلیسی می‌خوانم. خیلی هم خوب می‌شنوم و می‌فهمم و می‌توانم در کلاس درس و در سطح دانشگاه همه‌ی حرف ها را بفهمم. هم‌چنین می‌فرماید من خوب صحبت می‌کنم و می‌توانم چه در محیط آکادمیک و چه غیر آن به راحتی ارتباط بر قرار کنم. اما درباره‌ی نوشتن ... من نمی‌توانم موضوع را خوب بسط بدهم. من نمی‌توانم دلایل روشنی برای حمایت از ایده‌ام بیاورم. بنده کلاً گرامر را ول معطلم و خلاصه این که بهتر است بروم فکری به حال خودم بکنم!

شما قضاوت کنید. چنین چیزی که نمی‌شود! می‌شود؟ بنده رسما با این آقای تافل با آن موضوعات احمقانه اش برای نوشتن مشکل پیدا کرده ام!

پس نوشت: چشم! به جان عزیز شما از این بعد دیگر هر روز می نویسم.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سبز ...


دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهد شد

می‌دانم

می‌دانم

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

قرن هفدهم!








دیروز، داشتم فکر می‌کردم که هر روز نوشتن راستی کار سختی است. امروز به ذهنم رسید که آدم برای این که هر روز بنویسد، باید برود سراغ کارهایی که هر روز می‌کند؛ که یکی از اصلی‌ترین‌هایش، همان نهار و شام خوردن است. کافی است آدم هر روز از غذایش عکس بگیرد و از جایی که آن غذا را خورده. عجب مجموعه‌ای می‌شودها!

از این نظر، اهمیت عکس‌های بالا در گشایش یک ژانر جدید معلوم می‌شود. آن عکس‌های دیگر از خیابان و دانشگاه این منطقه دیگر فقط محض خالی نبودن عریضه است ... اگر چه در مورد عکس آخری، آن تاریخ قرن هفدهمی‌اش واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سنت رسول ...

ما را بگو که پیش خودمان خیال می‌کردیم اگر این برادران ارزشی را برداری ببری کمی دنیا را ببینند، متوجه می‌شوند که مردم جهان بی‌خبر از ما دارند زندگی‌شان را می‌کنند و کمی از خر شیطان ارزش‌هایشان پایین می‌آیند! راستش ظاهراً اصلاً این طوری نیست.

این دوست عزیزی که دیشب ملاقات کردم و ساعتی با هم بودیم، اهل همین شهر کفار، لندن است؛ چهار سال است مسلمان شده و اسمش را عوض کرده به محمد. در دو ساعتی که با این بشر بودم، جز با مدرک از قرآن و حدیث صحبت نکرد. فقط فکرش را بکنید وقتی خواستم یک عکس بگیرم برای وبلاگ، با روی خوش عذرخواهی کرد و گفت عکس گرفتن در سنت رسول خدا نیست! (نمی‌دانم؛ مگر آن موقع هم دوربین دیجیتال بوده؟!)

جل الخالق!

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

تیم ملی فوتبال!

روزگاری بود در آن روزهای بی‌هیجان کودکی‌مان که هیچ چیز، هیچ چیز به پای اهمیت یک بازی تیم ملی فوتبال نمی‌رسید. اصلاً یک سال که شروع می‌شد، از همان اول دلیل وجودی آن سال، به ترتیب یکی از این‌ها بود: سال جام ملت‌های آسیا، یک سال خالی بی‌خود که اصل وجودش زیر سؤال بود، سال بازی‌های آسیایی، سال مقدماتی جام جهانی و سال خود جام جهانی.

شادی‌ای بزرگ‌تر از گل قایقران به کره‌ی جنوبی در ذهنمان نمی‌گنجید و غمی بزرگ‌تر از گل دقیقه‌ی 88 کازویوشی‌میورای لعنتی و حذف ایران از جام ملت‌ها وجود نداشت. وقتی در آن غروب مرطوب پاییزی و هوای گرفته‌ی بارانی، تیم ملی حذف می‌شد ...

سال‌ها گذشت. ما دانش‌جو شدیم و دوم خرداد شد. اهمیت تیم ملی فوتبال تغییر نکرد. بازی ایران-استرالیا شد اولین جشن خیابانی مردم ایران پس از سال‌های سال. بعد از سال‌ها دو بار رفتیم جام جهانی و کیف کردیم و دو بار نرفتیم جام جهانی (آن هم به خاطر بحرین و قطر) و حرص خوردیم. تا این آخری ...

از 4 سال پیش که این نشانه‌ی نکبت رئیس جمهورمان شد، آن‌قدر تشنه‌ی دست انداختن به همه‌چیز و گند زدن به تمام جزئیات بود که به خودش اجازه نداد کوچک‌ترین عرصه را بی‌دست‌مالی بگذارد؛ فوتبال که جای خودش داشت ... پیراهن تیم ملی را می‌پوشید و می‌رفت سر تمرین تیم! آن‌قدر قضیه خنده‌دار بود با انتخاب یک‌شبه‌ی شهریار (!) به سرمربی‌گری که دیگر تیم ملی، تیم ما نبود. تیم شهریار برای خودش بازی می‌کرد و برای نخستین بار، دلم نمی‌خواست تیم ملی فوتبال ببرد! آقای پرزیدنت، تیم ملی را هم از ما گرفته‌بود؛ مثل پرچم ایران که بعداً ازمان گرفتش.

نزدیک انتخابات بود که شهریار گندش را زد و قرعه به نام مایلی افتاد ... در فوتبال برعکس همه‌ی عرصه‌ها، آدم به این بی‌آبرویی دوام نمی‌آورد؛ که نیاورد و سرانجام، آش آن‌قدر شور شد و فشار افکار عمومی آن‌قدر زیاد شد که افشین قطبی محبوبی که سال پیش، همین آقای پرزیدنت جلوی سرمربی‌گری‌اش را گرفته بود و از آن بدتر، با بی‌بی‌سی فارسی مصاحبه کرده‌بود، شد سرمربی تیم ملی!

سه بازی تیم ملی مانده بود. برای سه بازی، باز تیم ملی تیم ما بود. مخصوصاً که روز بازی آخر، 5 روز بعد از 22 خرداد بود و منتظر بودیم تا در روزهای همین سه بازی، 16 تا 27 خرداد، ابری که «هوا را تیره می‌دارد؛ ولی هرگز نمی‌بارد» دست از سر ما بردارد. صعود به معجزه می‌مانست ... ولی ما که به معجزه عادت داشتیم! هفته‌ی قبلش، من و برادرم هفته‌ی ایده‌آل آینده را تجسم می‌کردیم ... احمدی‌نژاد رفته باشد و آن‌روز به جام جهانی برویم.

خودتان خوب می‌دانید چه شد. اما آن روز مسابقه اما، زخم‌های حسرت ما را که شاهد یک ویرانی دیگر بودیم، بعضی بازی‌کنان تیم ملی، با دست‌بندهای سبزشان و هم‌دلی‌شان، مرهم گذاشتند. گویی آن روز، نه خداحافظی تیم ملی از جام جهانی، که خداحافظی تیم ملی فوتبال از ایران بود. گویی آن آخرین تیم ملی، بعد از چند سال که تیم ملی نداشتیم، درست مثل ملت ایران، درست مثل خیابان‌های تهران، در همان چند روز کوتاه برای چند ساعت زنده شده‌بود تا هم‌زمان با پایان آن آرزوها و آغاز دوره‌ی کودتا، بمیرد و آخرین بازی بشود مراسم عزاداری برای سرزمینی که تمام تاریخش حسرت است. و مرد. چه‌قدر در و تخته‌ی ما با هم باید جور باشد که افشین قطبی بعد از آن بازی برود به مراسم تحلیف، و آخرین رشته‌ی اتصالمان که شاید دلمان برای این تیم کمی بتپد، بگسلد و خلاص!

آن وقت می‌پرسند چرا هیچ کس نرفته بازی تیم ملی را تماشا کند؟! ورود را مجانی اعلام می‌کنند تا مردم بروند و نمی‌روند! من می‌شنوم که تیم ملی از اردن باخته و ککم هم نمی‌گزد. دیگر حتی خوش‌حال هم نمی‌شوم. تیم ملی فوتبال؟! کدام ملی؟!

تیم ملی‌مان را گرفته‌اند. مثل خیلی چیزهای دیگرمان را. فقط الحمدالله به اندازه‌ی کافی هیجان بهمان داده‌اند که دچار کم‌بود نشویم!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

تعطیلات!

از نظر ذهنی، احساس می‌کنم پنج‌شنبه و جمعه تعطیل است. نمی‌دانم این حس دوام دارد یا نه؛ ولی تا وقتی رابطه را حفظ کنی و BBC فارسی در این دو روز 60 دقیقه پخش نکند، گمان می‌کنم همین است که هست. به هر حال، شنبه و یک‌شنبه هم که کلاً تعطیل است. این‌جوری انگار هر هفته، 4 روز تعطیلم و فقط 3 روز کاری دارم!

خوش می‌گذرد ها!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

بلوری ها ...

سؤال: فرض کنید وسط کلاس زبان، در این سرزمین بیگانه، ناگهان معلم زبانتان به زبان شیوای انگلیسی بهتان بگوید: «راستی؛ می‌دونی به نظر من بهترین فیلمی که تا حالا تو تاریخ سینما ساخته شده یه فیلم ایرانیه؟» شما می‌گویید: «چه فیلمی؟!» و منتظرید اسم کیارستمی را بیاورد تا دق و دلیتان را خالی کنید؛ ولی غافل‌گیر می‌شوید وقتی می‌گوید: «فیلم گاو!»

به شیوه‌ی تافل، پانزده ثانیه برای آماده کردن جوابتان فرصت دارید. سپس 45 ثانیه فرصت دارید تا یکی از گزینه‌های زیر را انتخاب کنید:

الف-از معلمتان تشکر می‌کنید!

ب-می‌گویید که این روشن‌فکربازی‌ها را کنار بگذارد و به جایش فیلم‌های جواد شمقدری و فرج‌الله سلحشور را نگاه کند!

ج-می‌نشینید با هیجان از اول تا آخر فیلم گاو را برای هم‌کلاسی‌ها تعریف می‌کنید!

د-از آن‌جا که از لیلا بیشتر خوشتان می‌آید، داستان فیلم لیلا را برای هم‌کلاسی‌هایتان تعریف می‌کنید. چه فرقی می‌کند؟! مهرجویی، مهرجویی است دیگر!

پس‌نوشت 1: راستش بعد که شروع کرد حرف زدن درباره‌ی فیلم، دیدم عجب معلم زبان روشن‌فکری دارم و خبر ندارم! فقط حیف که از کیارستمی هم خوشش می‌آمد. راستی؛ من گزینه‌ی سه را انتخاب کردم.

پس‌نوشت 2: هم‌زمانی جالبی بود. همین دیروز در وبلاگی خواندم و زخمم تیر کشید: «مش‌حسن، کجایی که همه‌چیزمون افتاده وسط بلوری‌ها ...»

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

کتاب و مملکت!

با خودم حدود پنجاه کتاب آورده‌ام و چیده‌ام روزی کمد کنار تختم. آن وقت آخرین باری که یک کتاب باز کرده‌ام، همان توی هواپیما بوده‌است! به قول دوستان، مملکته داریم؟!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

نظم ...

یک هفته گذشت.

خودمانیم؛ برایم از یک روز هم کم‌تر به نظر می‌رسد.

هر روز صبح، 9 تا 12 سر کلاس. یک ساعت نهار. بعدش هم تا 3 کلاس. سه تا پنج ورزش، دویدن و شنا. بعدش می‌آیی خانه. شام. تا آخر شب هم اینترنت و درس و سر ساعت 12 شب خواب!

می‌توانم ادعا کنم در تمام 10 سال اخیر، حداقل چند ماه اخیر، به این منظمی زندگی نکرده‌ام!

دوباره درستش می‌کنم. به زودی. این نظم مزخرف روزمره را ...

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سام وایز ...

در نارنیا که بودیم، بیشترین لذت را زمانی می‌بردم که در بحبوحه‌ی فرار از نیروهای جادوگر سفید، برسم به خانه‌ی یک دوست. دور میز چوبی بنشینیم و فارغ از سرمای وحشتناک بیرون، اول پیراشکی گوشت داغ و تازه بخوریم و بعدش، کیک شکلاتی با خامه و تون فرنگی. مخصوصاً وقتی اصلان آن دور و برها بود، هیچ غمی نبود!

در سرزمین میانه، نه شکوه و عظمت گوندور، نه ماجراجویی‌های روهان، نه زلالی جنگل الف‌ها، جای یک ساعت قدم زدن در شایر را نمی‌گرفت. که بروی خانه‌ی دوستت و یک صبحانه‌ی داغ بخوری در حالی که بیرون باران می‌بارد و حوصله‌ی هیچ ماجرایی نداشته‌باشی. با بیلبو بگینز، ساعت‌ها در راه شهر دورف‌ها حسرت می‌کشیدم که آخر این هم جاست که آمده‌ایم؟! چه می‌شد اگر در شایر بودیم و الآن داشتیم کنار آتش عصرانه‌ی ساعت 6 را می‌خوردیم؟!

در روزی که «اسمشو نبر» ناپدید شد، در جشن مردم، بیشترین لذتم را لحظه‌ای بردم که کنار آن جنگل روستایی، رسیدم به خانه‌ی جادوگری که آن حوالی زندگی می‌کرد و از شادی این واقعه، مرا به میهمانی عصرانه دعوت کرد!

و در آن زیر زمین عجیب و غریب، هیچ جایی برایم از میهمانی چای با خرگوش و موش همیشه خواب و گربه‌ی چشایر لذت‌بخش‌تر نبود؛ فقط حیف که واقعاً چایی در کار نبود!

آن خانه، آن عصرانه، آن چای، آن باران، شایر ... بالاخره در شایر هستم. در همان خانه. با همان میز چوبی و با کیک و چای ... اما از آن‌ها که می‌شناسم اما همه رفته‌اند. فقط می‌گویند «سام وایز» وفادار همین دور و برها زندگی می‌کند. همین روزها پیدایش می‌کنم و یک عصرانه میهمانش می‌شوم تا کمی برایم از سفر بزرگشان تعریف کند ...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

حقایق!



چند حقیقت تکان‌دهنده (!):


1-ده روز دیگر باید امتحان تافل بدهم ... اما چه‌طور می‌شود دعوت یک دوست جدید اهل لیبی را برای رفتن و قلیان کشیدن در وسط این شهر کوچک، در یک رستوران عربی رد کرد؟!


2-در حال حاضر در ساختمان بالا زندگی می‌کنم که 100 سال از ساختنش می‌گذرد و کلاس‌هایم در ساختمانی برگزار می‌شود که 350 سال قدمت دارد! خانواده‌ی محترم صاحب این ویلای 8 اتاق‌خوابه، از 20 سال پیش دانش‌آموزان و دانش‌جویان را در این شهر کوچک برای اقامت قبول می‌کنند. این‌جوری است که خانه‌ی در واقع خالی‌شان، تمام سال پر است و سر میز شام و صبحانه کلی آدم می‌آید و می‌رود. تمام تلاششان را هم می‌کنند تا همه چیز مثل یک خانواده‌ی بزرگ به نظر بیاید ... حتی در صحبت‌های سر هر وعده‌ی غذا، سر میز!



3-محض اطلاع، در 5 روزی که این‌جا هستم، خورشید را فقط 2 ساعت زیارت کرده‌ام که این عکس مال همان دو ساعت است!


4-این انگلیسی‌ها که به نظر من این‌قدر خسیسند، به اسکاتلندی‌ها می‌گویند خسیس! خدا می‌داند آن‌ها چه موجوداتی هستند!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

قبرستان!



یکی از رؤیاهایم این بود که بتوانم برای دیدن هر ملتی و هر فرهنگی، چند ماهی میانشان زندگی کنم. گرچه در هر سفر توریستی نهایت سعیم را کرده‌ام که زوایای غیر توریستی سرزمین را بشناسم، تا حالا این کار به طور کامل ممکن نشده‌بود ... تا الآن، که وسط یک شهر کوچک کاملاً تیپیک انگلیسی، در یک خانه‌ی انگلیسی و با یک خانواده‌ی انگلیسی قرار است چند ماهی بمانم!


نگاهی به این تصویر بکنید ... هوای مه گرفته و ابری، قبرستانی با سنگ قبرهایی بی‌نام و نشان ... چه کسی می‌تواند این‌جا به جادو و روح اعتقاد نداشته‌باشد؟! این کلیسا وسط شهر است؛ ولی من اعتراف می‌کنم که شخصاً جرأت ندارم در تاریکی شب به این‌جا بیایم!


پ.ن: اگر به سرزمین‌های کفار می‌روید، هرچه را فراموش می‌کنید، آفتابه را فراموش نکنید! توصیه‌های ایمنی را جدی بگیرید!

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

اشکها ...

این نوشته مال تهران است. در فرودگاه:

چه بازی‌ای دارند این اشک‌ها. چه شگفت‌انگیز و غیر منتظره، تمام تلاشت را برای ممانعت از پدیدار شدنشان نقش بر آب می‌کنند و ناگهان، چشم‌های خندان چند لحظه پیش را به دریاچه بدل ... هنوز در تهرانم و باز این اشک‌ها بازی‌ام می‌دهند. لعنتی‌ها ...

چه ریسمان محکمی است رابطه‌ی میان آدم‌ها. باورت نمی‌شود که در جهانی به این کوچکی، این‌قدر خداحافظی دلت را بچلاند. مخصوصاً وقتی عزیزان و نزدیکانت از خونی و غیر خونی، این‌طوری تمام دو روز و دو شب آخر را سنگ تمام بگذارند و تو پیش خودت متعجب شوی که «عجب ... من این‌قدر مهم بودم و خبر نداشتم؟!»

از همه‌تان ... نه؛ همه‌تان را، خیلی خیلی دوست دارم!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

وبلاگم ...

بعضی مواقع، داشتن یک وبلاگ که می‌دانی همه، در همه‌جای دنیا می‌توانند آن را بخوانند و می‌خوانند، مثل نفس کشیدن است. تا حالا چنین احساسی نسبت به وبلاگم نداشتم. تا حالا وبلاگم چنین پنجره‌ای نبوده. تا حالا نشده که فکر کنم: «خوب ... وبلاگ هست!» و آرام شوم. حالا ولی این احساس را دارم. وبلاگم پنجره‌ای است که بودن اکنونم را امتداد می‌دهد و پشتم را گرم می‌کند و فکر می‌کنم: «خوب ... وبلاگ هست!»

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

اشتباه درست!




به اشتباه، به خاطر یک تشابه اسمی، زنگ زدم به کسی که شماره‌اش را زمانی در گوشی‌ام ذخیره کرده‌بودم ولی کارم با او نبود. بعد از این که متوجه اشتباهم شدم، گفت: «عجب وقتی زنگ زدی. الآن پاسارگاردم. امروز تولد کوروشه؛ ملت اومدن این‌جا؛ گارد ویژه راه ورودو بسته مردم هم همه سبز؛ دارن شعار می دن!»


این فرد را فقط یک روز کاری دیده‌ام و هیچ نمی‌شناسمش. ولی چه خوب است که این روزها، انگار همه هم‌دیگر را خوب خوب می‌شناسیم و حتی در یک مکالمه‌ی تلفنی اشتباهی، حرف فراوان برای گفتن داریم. درست مثل روزهای بعد از انتخابات؛ وقتی 18 تیر یا در نماز جمعه‌ی هاشمی، دوستان قدیمی را که سال‌هاست ندیده‌ای، اتفاقی می‌بینی و با هم در کوچه‌ها از گاز اشک‌آور فرار می‌کنید و در خانه‌ها پناه می‌گیرید، چه‌قدر حرف دارید برای زدن! حتی غریبه‌ها، غریبه‌هایی که با هم پناه گرفته‌اید در حیاط یک خانه که لطف کرده و درش را باز گذاشته و خطر هجوم آوردن گلادیاتورها را به منزلش به جان خریده و تازه برایتان آب و شربت هم می‌آورد.


راست و دروغش گردن خودش؛ من فهمیدم که دلیل زنگ زدنم چه‌بود.

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

در فرودگاه مهرآباد ...

جداً دوست دارم بدانم این عزیزان، محض رضای خدا، خودشان یک بار جمله‌شان را قبل از نصب در انظار عمومی می‌خوانند یا نه؟!


۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

نامبر وان!


خدا را شکر. تنها مشکل باقی‌‌مانده‌مان همین بود که چایمان «نامبر وان!» نبود! خواستیم به صورت مستند نشان دهیم که این مشکل هم حل شده‌است!

پس‌نوشت: دلم برای این بنده‌خداها می‌سوزد. رفته‌اند مراسم دعای کمیل همه را گرفته‌اند و می‌گویند داشته‌اند برای 13 آبان برنامه‌ریزی می‌کرده‌اند! فکر می‌کنم واقعاً چنین فکری می‌کنند و منظورشان بهانه‌گیری نیست؛ چون بر هم زدن چنین مجلسی با آن آدم‌ها هیچ توجیهی ندارد. بنده‌خداها چه زجری می‌کشند برای یافتن مرکز برنامه‌ریزی این راه‌پیمایی‌ها و هی کم‌تر به نتیجه می‌رسند. یاد یکی از قسمت‌های South park می‌افتم که داشتند می‌گشتند محل اصلی اینترنت را پیدا کنند!

توصیه‌ی ایمنی: لطفاً آلبوم جدید نامجو را اول یک بار تنها گوش دهید؛ بعد تصمیم بگیرید که با کی و در چه جمعی دوباره گوش کنید!

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

درسهای تاریخ معاصر!

دارم به صحبت‌های هدی صابر در سلسله جلسات تاریخ معاصر گوش می‌کنم. مرحله به مرحله جلو می‌آید؛ هر مرحله را تحلیل می‌کند. نقاط قوت، نقاط ضعف، درس‌های تاریخی و .... از تنباکو شروع کرده تا ملی شدن صنعت نفت و جنبش‌های 39 تا 42 و عشقش، حنیف‌نژاد و انقلاب و ... . حرف‌هایش به نظرم خنده‌دار می‌آید. درس‌های تاریخی؟! آدم‌های مثبت تأثیرگذار؟!

احساس پوچی عظیمی می‌کنم. انگار این تاریخ معاصر ما بهترین شاهد است بر این که همه‌چیز، تابع فرصت‌طلبی، دروغ‌گویی، سرکوب و خشونت و تحمیق است و بس! نمی‌دانم به چه امیدی این‌ها را می‌خواند و باز می‌خواند و درس می‌گیرد! این همه در هر دوره درس گرفتند و به قول خودش: فرزند زمان خویش شدند و خواندند و ساختند و ...؛ آخرش؟! هر بار توجیه که: «نه؛ این بار فلان چیز را در نظر نگرفتند!» لابد ان‌شاء‌الله دفعه‌ی دیگر درست می شود! از همه خنده‌دار تر توجیه همه‌ی این‌ها با «سنت‌های الهی» است! می‌خواهم بدانم مگر همه، در همه‌جای دیگر دنیا، از جمله این همسایه‌های خودمان، همیشه، همه‌چیز را کامل و بی‌نقص در نظر گرفته‌بودند؟! چه‌طور آن‌ها همه‌ی سنت‌های الهی را می‌دانند و ما بعد از خراب شدن همه‌چیز، هر بار یک سنت جدید را کشف می‌کنیم؟! مگر آن‌ها موجوداتی دیگرند که ما نمی‌توانیم مثل آن‌ها در هر برهه‌ی تاریخی، مثل بچه‌ی آدم به اندازه‌ی کافی چیزهایی را در نظر بگیریم تا هر 10 سال یک بار، یک بار دیگر یک‌دور با مغز زمین نخوریم؟!

کمی در این تهران خراب شده قدم بزنید. در کجایش تأثیر این آدم‌ها را می‌بینید؟ کجایش، کدام آدم‌هایش را امروز، ناشی از آن روز و آن آدم‌ها، آن‌ها که به قول ایشان در زمان خودشان خواسته‌اند چیزی را-اول خودشان را- تغییر دهند می‌دانید؟! تناقض بزرگ تهران امروز با این حرف‌ها جز زهرخند هیچ نتیجه‌ای از آن همه تلاش به ذهن متبادر نمی‌کند.

هیچ چیز جز حسرت. روز شنبه، 4000 نفر فقط در تهران امتحان زبان GRE دارند! این هم نتیجه‌ی تلاش‌های بزرگواران در تمام سال‌ها!

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

آوای پارسی!

می‌نشینم داخل تاکسی و یک دفعه هم متعجب می‌شوم و هم هیجان‌زده! از پخش تاکسی، به جای موسیقی، دارد یک سخن‌رانی به زبان فارسی پخش می‌شود. سخن‌رانی یک روحانی محترم درباره‌ی امام زمان! به علاقه به راننده نگاه می‌کنم و به فارسی می‌پرسم: «شما ایرانی هستین؟» هاج و واج نگاهم می‌کند و ناامید می‌شوم. دوباره سؤال را که با انگلیسی تکرار می‌کنم، می‌خندند و می‌گوید پاکستانی است؛ ولی آوای فارسی را خیلی دوست دارد و برای همین صحبت فارسی گوش می‌کند؛ هیچ چیز هم از سخن‌رانی نمی‌فهمد و از من می‌پرسد که آیا می‌فهمم این سخن‌رانی درباره‌ی چیست؟!

جل‌الخالق!

پس‌نوشت بی‌ربط: امسال چه‌قدر همه‌چیز یک جور دیگر است. هرگز این‌قدر منتظر 13 آبان نبوده‌ام!

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

آرژانتین!

من دیشب این بازی را ندیدم. ولی با این نوشته کاملا موافقم و حالا خیلی متاسفم که بیدار نبوده ام!

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

راه!

راهی که همیشه در خواب‌های کودکی‌ات آن قدر نورانی، باشکوه و پرهیجان بوده که جرأت تمام کردن خواب را نیافته‌ای، چه‌گونه در عرصه‌ی حقیقت این قدر خاکستری، دل‌مرده و مأیوس‌کننده به نظر می‌رسد که دلت نمی‌خواهد در آن پا بگذاری؟!

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

باز هم نخستین!

بلاگفای گوش به فرمان، بیچاره مان کرد در این چند روز. عطایش را به لقایش بخشیدیم و آمدیم این جا تا مطلبی را که سه شنبه گذشته نوشته بودیم، بعد از این همه وقت منتشر کنیم که مبادا فرهنگ جهانی در تأخیر ما خدای نکرده دچار آسیب شود و ول معطل بماند! بخوانید این مطلب بیات را، لطفاً:



کنار پنجره‌ای نشسته‌ام که آن طرفش، اگر بروی، در عرض 10 ثانیه مثل موش آب‌کشیده برمی‌گردی تو. سوز سرد از لای درزهای پنجره می‌آید و صدای باد را می‌شنوم. خبرها را می‌خوانم ... از طرفی نگرانی و بیم و امید این اخبار راحتم نمی‌گذارد و از طرفی می‌خواهم تمام شود. می‌خواهم همین حال هیچ خبری نباشد و هیچ کس هیچ چیز نگوید و جز من و این صدای باد و باران و این هوای تاریک هیچ چیز نباشد.

*

شبیه ماست؛ ولی روی کارت سینه‌اش نوشته: Netherlands. می‌پرسم کجایی هستی؟ معلوم می‌شود اهل عمان است و دارد در هلند طب اورژانس می‌خواند. نگاهی به برچسب سینه‌ام می‌اندازد و بلافاصله می‌پرسد:

Iran … how is the situation there? ذهنم بلافاصله دارد این سیچوایشن (!) را تحلیل می‌کند ... وضعیت طب اورژانس؟ درآمد؟ رزیدنتی؟ آخر ناسلامتی این جا کنگره‌ی طب اورژانس است! که در چند ثانیه از اشتباه درم می‌آورد؛ با صدایی مشتاق: Political situation!

آها!

اولین انقلاب دموکراتیک خاورمیانه در سال 1294. اولین حرکت برای ملی کردن منابع و بیرون کردن خارجی‌ها در جهان 1329. اولین انقلاب مردمی خاورمیانه 1357. بارها گفته‌ایم شنیده‌ایم: «چشمان جهان هم‌اکنون به ما دوخته شده‌است!»

این چشمان جهان، ظاهراً از دوخته‌شدن به ما خسته نمی‌شوند!

سردم است. درز این پنجره جلوی سرما را نمی‌گیرد. بیرون سردتر از آن است که بشود رفت زیر باران و نقش «من بارونو خیلی دوس دارم» بازی کرد.

پس نوشت: خیلی حیف است که این مقاله را نخوانید ...