۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

سبز ...


دست‌هایم را در باغچه می‌کارم

سبز خواهد شد

می‌دانم

می‌دانم

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

قرن هفدهم!








دیروز، داشتم فکر می‌کردم که هر روز نوشتن راستی کار سختی است. امروز به ذهنم رسید که آدم برای این که هر روز بنویسد، باید برود سراغ کارهایی که هر روز می‌کند؛ که یکی از اصلی‌ترین‌هایش، همان نهار و شام خوردن است. کافی است آدم هر روز از غذایش عکس بگیرد و از جایی که آن غذا را خورده. عجب مجموعه‌ای می‌شودها!

از این نظر، اهمیت عکس‌های بالا در گشایش یک ژانر جدید معلوم می‌شود. آن عکس‌های دیگر از خیابان و دانشگاه این منطقه دیگر فقط محض خالی نبودن عریضه است ... اگر چه در مورد عکس آخری، آن تاریخ قرن هفدهمی‌اش واقعاً مرا تحت تأثیر قرار داد!

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

سنت رسول ...

ما را بگو که پیش خودمان خیال می‌کردیم اگر این برادران ارزشی را برداری ببری کمی دنیا را ببینند، متوجه می‌شوند که مردم جهان بی‌خبر از ما دارند زندگی‌شان را می‌کنند و کمی از خر شیطان ارزش‌هایشان پایین می‌آیند! راستش ظاهراً اصلاً این طوری نیست.

این دوست عزیزی که دیشب ملاقات کردم و ساعتی با هم بودیم، اهل همین شهر کفار، لندن است؛ چهار سال است مسلمان شده و اسمش را عوض کرده به محمد. در دو ساعتی که با این بشر بودم، جز با مدرک از قرآن و حدیث صحبت نکرد. فقط فکرش را بکنید وقتی خواستم یک عکس بگیرم برای وبلاگ، با روی خوش عذرخواهی کرد و گفت عکس گرفتن در سنت رسول خدا نیست! (نمی‌دانم؛ مگر آن موقع هم دوربین دیجیتال بوده؟!)

جل الخالق!

۱۳۸۸ آذر ۲, دوشنبه

تیم ملی فوتبال!

روزگاری بود در آن روزهای بی‌هیجان کودکی‌مان که هیچ چیز، هیچ چیز به پای اهمیت یک بازی تیم ملی فوتبال نمی‌رسید. اصلاً یک سال که شروع می‌شد، از همان اول دلیل وجودی آن سال، به ترتیب یکی از این‌ها بود: سال جام ملت‌های آسیا، یک سال خالی بی‌خود که اصل وجودش زیر سؤال بود، سال بازی‌های آسیایی، سال مقدماتی جام جهانی و سال خود جام جهانی.

شادی‌ای بزرگ‌تر از گل قایقران به کره‌ی جنوبی در ذهنمان نمی‌گنجید و غمی بزرگ‌تر از گل دقیقه‌ی 88 کازویوشی‌میورای لعنتی و حذف ایران از جام ملت‌ها وجود نداشت. وقتی در آن غروب مرطوب پاییزی و هوای گرفته‌ی بارانی، تیم ملی حذف می‌شد ...

سال‌ها گذشت. ما دانش‌جو شدیم و دوم خرداد شد. اهمیت تیم ملی فوتبال تغییر نکرد. بازی ایران-استرالیا شد اولین جشن خیابانی مردم ایران پس از سال‌های سال. بعد از سال‌ها دو بار رفتیم جام جهانی و کیف کردیم و دو بار نرفتیم جام جهانی (آن هم به خاطر بحرین و قطر) و حرص خوردیم. تا این آخری ...

از 4 سال پیش که این نشانه‌ی نکبت رئیس جمهورمان شد، آن‌قدر تشنه‌ی دست انداختن به همه‌چیز و گند زدن به تمام جزئیات بود که به خودش اجازه نداد کوچک‌ترین عرصه را بی‌دست‌مالی بگذارد؛ فوتبال که جای خودش داشت ... پیراهن تیم ملی را می‌پوشید و می‌رفت سر تمرین تیم! آن‌قدر قضیه خنده‌دار بود با انتخاب یک‌شبه‌ی شهریار (!) به سرمربی‌گری که دیگر تیم ملی، تیم ما نبود. تیم شهریار برای خودش بازی می‌کرد و برای نخستین بار، دلم نمی‌خواست تیم ملی فوتبال ببرد! آقای پرزیدنت، تیم ملی را هم از ما گرفته‌بود؛ مثل پرچم ایران که بعداً ازمان گرفتش.

نزدیک انتخابات بود که شهریار گندش را زد و قرعه به نام مایلی افتاد ... در فوتبال برعکس همه‌ی عرصه‌ها، آدم به این بی‌آبرویی دوام نمی‌آورد؛ که نیاورد و سرانجام، آش آن‌قدر شور شد و فشار افکار عمومی آن‌قدر زیاد شد که افشین قطبی محبوبی که سال پیش، همین آقای پرزیدنت جلوی سرمربی‌گری‌اش را گرفته بود و از آن بدتر، با بی‌بی‌سی فارسی مصاحبه کرده‌بود، شد سرمربی تیم ملی!

سه بازی تیم ملی مانده بود. برای سه بازی، باز تیم ملی تیم ما بود. مخصوصاً که روز بازی آخر، 5 روز بعد از 22 خرداد بود و منتظر بودیم تا در روزهای همین سه بازی، 16 تا 27 خرداد، ابری که «هوا را تیره می‌دارد؛ ولی هرگز نمی‌بارد» دست از سر ما بردارد. صعود به معجزه می‌مانست ... ولی ما که به معجزه عادت داشتیم! هفته‌ی قبلش، من و برادرم هفته‌ی ایده‌آل آینده را تجسم می‌کردیم ... احمدی‌نژاد رفته باشد و آن‌روز به جام جهانی برویم.

خودتان خوب می‌دانید چه شد. اما آن روز مسابقه اما، زخم‌های حسرت ما را که شاهد یک ویرانی دیگر بودیم، بعضی بازی‌کنان تیم ملی، با دست‌بندهای سبزشان و هم‌دلی‌شان، مرهم گذاشتند. گویی آن روز، نه خداحافظی تیم ملی از جام جهانی، که خداحافظی تیم ملی فوتبال از ایران بود. گویی آن آخرین تیم ملی، بعد از چند سال که تیم ملی نداشتیم، درست مثل ملت ایران، درست مثل خیابان‌های تهران، در همان چند روز کوتاه برای چند ساعت زنده شده‌بود تا هم‌زمان با پایان آن آرزوها و آغاز دوره‌ی کودتا، بمیرد و آخرین بازی بشود مراسم عزاداری برای سرزمینی که تمام تاریخش حسرت است. و مرد. چه‌قدر در و تخته‌ی ما با هم باید جور باشد که افشین قطبی بعد از آن بازی برود به مراسم تحلیف، و آخرین رشته‌ی اتصالمان که شاید دلمان برای این تیم کمی بتپد، بگسلد و خلاص!

آن وقت می‌پرسند چرا هیچ کس نرفته بازی تیم ملی را تماشا کند؟! ورود را مجانی اعلام می‌کنند تا مردم بروند و نمی‌روند! من می‌شنوم که تیم ملی از اردن باخته و ککم هم نمی‌گزد. دیگر حتی خوش‌حال هم نمی‌شوم. تیم ملی فوتبال؟! کدام ملی؟!

تیم ملی‌مان را گرفته‌اند. مثل خیلی چیزهای دیگرمان را. فقط الحمدالله به اندازه‌ی کافی هیجان بهمان داده‌اند که دچار کم‌بود نشویم!

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

تعطیلات!

از نظر ذهنی، احساس می‌کنم پنج‌شنبه و جمعه تعطیل است. نمی‌دانم این حس دوام دارد یا نه؛ ولی تا وقتی رابطه را حفظ کنی و BBC فارسی در این دو روز 60 دقیقه پخش نکند، گمان می‌کنم همین است که هست. به هر حال، شنبه و یک‌شنبه هم که کلاً تعطیل است. این‌جوری انگار هر هفته، 4 روز تعطیلم و فقط 3 روز کاری دارم!

خوش می‌گذرد ها!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

بلوری ها ...

سؤال: فرض کنید وسط کلاس زبان، در این سرزمین بیگانه، ناگهان معلم زبانتان به زبان شیوای انگلیسی بهتان بگوید: «راستی؛ می‌دونی به نظر من بهترین فیلمی که تا حالا تو تاریخ سینما ساخته شده یه فیلم ایرانیه؟» شما می‌گویید: «چه فیلمی؟!» و منتظرید اسم کیارستمی را بیاورد تا دق و دلیتان را خالی کنید؛ ولی غافل‌گیر می‌شوید وقتی می‌گوید: «فیلم گاو!»

به شیوه‌ی تافل، پانزده ثانیه برای آماده کردن جوابتان فرصت دارید. سپس 45 ثانیه فرصت دارید تا یکی از گزینه‌های زیر را انتخاب کنید:

الف-از معلمتان تشکر می‌کنید!

ب-می‌گویید که این روشن‌فکربازی‌ها را کنار بگذارد و به جایش فیلم‌های جواد شمقدری و فرج‌الله سلحشور را نگاه کند!

ج-می‌نشینید با هیجان از اول تا آخر فیلم گاو را برای هم‌کلاسی‌ها تعریف می‌کنید!

د-از آن‌جا که از لیلا بیشتر خوشتان می‌آید، داستان فیلم لیلا را برای هم‌کلاسی‌هایتان تعریف می‌کنید. چه فرقی می‌کند؟! مهرجویی، مهرجویی است دیگر!

پس‌نوشت 1: راستش بعد که شروع کرد حرف زدن درباره‌ی فیلم، دیدم عجب معلم زبان روشن‌فکری دارم و خبر ندارم! فقط حیف که از کیارستمی هم خوشش می‌آمد. راستی؛ من گزینه‌ی سه را انتخاب کردم.

پس‌نوشت 2: هم‌زمانی جالبی بود. همین دیروز در وبلاگی خواندم و زخمم تیر کشید: «مش‌حسن، کجایی که همه‌چیزمون افتاده وسط بلوری‌ها ...»

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

کتاب و مملکت!

با خودم حدود پنجاه کتاب آورده‌ام و چیده‌ام روزی کمد کنار تختم. آن وقت آخرین باری که یک کتاب باز کرده‌ام، همان توی هواپیما بوده‌است! به قول دوستان، مملکته داریم؟!

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

نظم ...

یک هفته گذشت.

خودمانیم؛ برایم از یک روز هم کم‌تر به نظر می‌رسد.

هر روز صبح، 9 تا 12 سر کلاس. یک ساعت نهار. بعدش هم تا 3 کلاس. سه تا پنج ورزش، دویدن و شنا. بعدش می‌آیی خانه. شام. تا آخر شب هم اینترنت و درس و سر ساعت 12 شب خواب!

می‌توانم ادعا کنم در تمام 10 سال اخیر، حداقل چند ماه اخیر، به این منظمی زندگی نکرده‌ام!

دوباره درستش می‌کنم. به زودی. این نظم مزخرف روزمره را ...

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

سام وایز ...

در نارنیا که بودیم، بیشترین لذت را زمانی می‌بردم که در بحبوحه‌ی فرار از نیروهای جادوگر سفید، برسم به خانه‌ی یک دوست. دور میز چوبی بنشینیم و فارغ از سرمای وحشتناک بیرون، اول پیراشکی گوشت داغ و تازه بخوریم و بعدش، کیک شکلاتی با خامه و تون فرنگی. مخصوصاً وقتی اصلان آن دور و برها بود، هیچ غمی نبود!

در سرزمین میانه، نه شکوه و عظمت گوندور، نه ماجراجویی‌های روهان، نه زلالی جنگل الف‌ها، جای یک ساعت قدم زدن در شایر را نمی‌گرفت. که بروی خانه‌ی دوستت و یک صبحانه‌ی داغ بخوری در حالی که بیرون باران می‌بارد و حوصله‌ی هیچ ماجرایی نداشته‌باشی. با بیلبو بگینز، ساعت‌ها در راه شهر دورف‌ها حسرت می‌کشیدم که آخر این هم جاست که آمده‌ایم؟! چه می‌شد اگر در شایر بودیم و الآن داشتیم کنار آتش عصرانه‌ی ساعت 6 را می‌خوردیم؟!

در روزی که «اسمشو نبر» ناپدید شد، در جشن مردم، بیشترین لذتم را لحظه‌ای بردم که کنار آن جنگل روستایی، رسیدم به خانه‌ی جادوگری که آن حوالی زندگی می‌کرد و از شادی این واقعه، مرا به میهمانی عصرانه دعوت کرد!

و در آن زیر زمین عجیب و غریب، هیچ جایی برایم از میهمانی چای با خرگوش و موش همیشه خواب و گربه‌ی چشایر لذت‌بخش‌تر نبود؛ فقط حیف که واقعاً چایی در کار نبود!

آن خانه، آن عصرانه، آن چای، آن باران، شایر ... بالاخره در شایر هستم. در همان خانه. با همان میز چوبی و با کیک و چای ... اما از آن‌ها که می‌شناسم اما همه رفته‌اند. فقط می‌گویند «سام وایز» وفادار همین دور و برها زندگی می‌کند. همین روزها پیدایش می‌کنم و یک عصرانه میهمانش می‌شوم تا کمی برایم از سفر بزرگشان تعریف کند ...

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

حقایق!



چند حقیقت تکان‌دهنده (!):


1-ده روز دیگر باید امتحان تافل بدهم ... اما چه‌طور می‌شود دعوت یک دوست جدید اهل لیبی را برای رفتن و قلیان کشیدن در وسط این شهر کوچک، در یک رستوران عربی رد کرد؟!


2-در حال حاضر در ساختمان بالا زندگی می‌کنم که 100 سال از ساختنش می‌گذرد و کلاس‌هایم در ساختمانی برگزار می‌شود که 350 سال قدمت دارد! خانواده‌ی محترم صاحب این ویلای 8 اتاق‌خوابه، از 20 سال پیش دانش‌آموزان و دانش‌جویان را در این شهر کوچک برای اقامت قبول می‌کنند. این‌جوری است که خانه‌ی در واقع خالی‌شان، تمام سال پر است و سر میز شام و صبحانه کلی آدم می‌آید و می‌رود. تمام تلاششان را هم می‌کنند تا همه چیز مثل یک خانواده‌ی بزرگ به نظر بیاید ... حتی در صحبت‌های سر هر وعده‌ی غذا، سر میز!



3-محض اطلاع، در 5 روزی که این‌جا هستم، خورشید را فقط 2 ساعت زیارت کرده‌ام که این عکس مال همان دو ساعت است!


4-این انگلیسی‌ها که به نظر من این‌قدر خسیسند، به اسکاتلندی‌ها می‌گویند خسیس! خدا می‌داند آن‌ها چه موجوداتی هستند!

۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

قبرستان!



یکی از رؤیاهایم این بود که بتوانم برای دیدن هر ملتی و هر فرهنگی، چند ماهی میانشان زندگی کنم. گرچه در هر سفر توریستی نهایت سعیم را کرده‌ام که زوایای غیر توریستی سرزمین را بشناسم، تا حالا این کار به طور کامل ممکن نشده‌بود ... تا الآن، که وسط یک شهر کوچک کاملاً تیپیک انگلیسی، در یک خانه‌ی انگلیسی و با یک خانواده‌ی انگلیسی قرار است چند ماهی بمانم!


نگاهی به این تصویر بکنید ... هوای مه گرفته و ابری، قبرستانی با سنگ قبرهایی بی‌نام و نشان ... چه کسی می‌تواند این‌جا به جادو و روح اعتقاد نداشته‌باشد؟! این کلیسا وسط شهر است؛ ولی من اعتراف می‌کنم که شخصاً جرأت ندارم در تاریکی شب به این‌جا بیایم!


پ.ن: اگر به سرزمین‌های کفار می‌روید، هرچه را فراموش می‌کنید، آفتابه را فراموش نکنید! توصیه‌های ایمنی را جدی بگیرید!

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

اشکها ...

این نوشته مال تهران است. در فرودگاه:

چه بازی‌ای دارند این اشک‌ها. چه شگفت‌انگیز و غیر منتظره، تمام تلاشت را برای ممانعت از پدیدار شدنشان نقش بر آب می‌کنند و ناگهان، چشم‌های خندان چند لحظه پیش را به دریاچه بدل ... هنوز در تهرانم و باز این اشک‌ها بازی‌ام می‌دهند. لعنتی‌ها ...

چه ریسمان محکمی است رابطه‌ی میان آدم‌ها. باورت نمی‌شود که در جهانی به این کوچکی، این‌قدر خداحافظی دلت را بچلاند. مخصوصاً وقتی عزیزان و نزدیکانت از خونی و غیر خونی، این‌طوری تمام دو روز و دو شب آخر را سنگ تمام بگذارند و تو پیش خودت متعجب شوی که «عجب ... من این‌قدر مهم بودم و خبر نداشتم؟!»

از همه‌تان ... نه؛ همه‌تان را، خیلی خیلی دوست دارم!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

وبلاگم ...

بعضی مواقع، داشتن یک وبلاگ که می‌دانی همه، در همه‌جای دنیا می‌توانند آن را بخوانند و می‌خوانند، مثل نفس کشیدن است. تا حالا چنین احساسی نسبت به وبلاگم نداشتم. تا حالا وبلاگم چنین پنجره‌ای نبوده. تا حالا نشده که فکر کنم: «خوب ... وبلاگ هست!» و آرام شوم. حالا ولی این احساس را دارم. وبلاگم پنجره‌ای است که بودن اکنونم را امتداد می‌دهد و پشتم را گرم می‌کند و فکر می‌کنم: «خوب ... وبلاگ هست!»